قوله تعالى: بسْم الله الرحْمن الرحیم بنام او که جان را جانست و دل را عیانست، یاد او زینت زبانست و مهر او راحت روانست، وصال او بهر دو عالم ارزانست و هر چه نه او همه عین تاوانست، و هر دل که نه در طلب اوست ویرانست. یک نفس او بدو گیتى ارزانست، یکى نظر از او بصد هزار جان رایگانست.


امروز که ماه من مرا مهمانست


بخشیدن جان و دل مرا پیمانست‏

دل را خطرى نیست، سخن در جانست


جان افشانم که روز جان افشانست.

اى خداوندى که خرد را بتو راه نیست و هیچکس از حقیقت تو آگاه نیست،


وجود تو معلل اشباه نیست، شهود تو مقدر اشتباه نیست، مفلسان را جز حضرت تو پناه نیست، عاصیان را جز درگاه تو درگاه نیست، جهانیان را چون تو پادشاه نیست! در آسمان و زمین جز تو الله نیست:


گر پاى من از عجز طلبکار تو نیست


تا ظن نبرى که دل گرفتار تو نیست‏

نه زان نایم که جان خریدار تو نیست


خود دیده ما محرم دیدار تو نیست

قوله تعالى: یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الْأرْض الآیة... معنى تسبیح تقدیس است و تنزیه، و تقدیس آنست که: خداى را جل جلاله از صفات ناسزا و نعوت حدثان منزه و مقدس دانى پاک از نقص، دور از وهم، بیرون از عقل، قدوس از قیاس موصوف نه معلول، معروف نه معقول، پیدا نه مجهول. و چونى وى نه معلوم، عقل در او معزول و فهم در او حیران، هستى دیدنى او را ذات و صفات است پذیرفتنى، نه دریافتنى و شنیدنى و کیف او نه دانستنى. میگوید: هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن خداى را تسبیح میکند و او را بپاکى و بى‏همتایى مى‏ستاید از خلق پذیرفتن و استوار گرفتن درخواست، نه دریافتن و دانستن آن نمیخوانى که الله گفت جل جلاله: و لکنْ لا تفْقهون تسْبیحهمْ شما تسبیح آسمان و زمین و آب و آتش و باد و خاک و کوه و دریا و همه جانور و بیجان در نیابید ایمان بآن واجب کرد و خلق را از دریافت آن نومید کرد. چون مخلوق را بعقل در نمى‏یابى بعقل محض در ذات و صفات الله چه تصرف کنى؟ ظاهر مى‏پذیر و باطن مى‏سپار و بمراد خدا بازگذار و سلامت بیاد دار و بدانکه الله جل جلاله در بیست صفت از بیست صفت منزه است و پاک در احدیت از شریک و انباز پاک، در صمدیت از دریافت پاک، در اولیت از ابتدا پاک، در آخریت از انتها پاک، در قدم از حدوث پاک، در وجود از احاطت پاک، در شهود از ادراک پاک، در قیمومیت از تغیر پاک، در قدرت از ضعف پاک، در صبر از عجز پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبر از بغى پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبر از بغى پاک، در غضب از ضجر پاک، در صنع از حاجت پاک، در کید از غرور پاک، در حیا از ندم پاک، در مکر از حیلت پاک. در تعجب از استنکار پاک، در بقا از فنا پاک. اینست صفات خالق‏ بى ضد و ند، بى شبیه و بى نظیر. و صفات مخلوق اینست که: اضداد آن را قرین است با حیات او ممات، با قدرت او عجز، با قوت او ضعف، با منع او بخل، با غضب او ضجر، با مکر او حیلت، با انتقام او حقد تا بدانى که کرده چون کردگار نیست و صفات خالق چون مخلوق نیست، و خداى را در ذات و صفات و کبریا و عزت مثل و مانند نیست لیْس کمثْله شیْ‏ء و هو السمیع الْبصیر.


هو الذی خلقکمْ فمنْکمْ کافر و منْکمْ موْمن کار آنست که در ازل کرد، حکم آنست که در ازل راند. خلعت آنست که در ازل داد. قسمتى رفته نه فزوده و نه کاسته یکى را بآب عنایت شسته، و یکى را بمیخ رد وابسته. حکمى بى میل و قضایى بى‏جور، یکى را در دیوان سعد نام ثبت کرد و بر لطف ازلى قبول کرد و علل در میانه نه. یکى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنار رد بر میان بست و از درگاه قبول و اقبال براند و زهره دم زدن نه. «قوم طلبوه فخذلهم، قوم هربوا منه فادرکهم»، قومى شب و روز در راه طلب هیچ نیاسوده و در مجاهدات و ریاضات خویشتن را نحیف و نزار گردانیده و دست رد بسینه ایشان باز نهاده که: «الطلب رد و الطریق سد».


قومى در بتکده معتکف گشته و لات و هبل مسجود خود گردانیده و نداء عزت از بهر ایشان بپاى شده که: «انتم لى و انا لکم» که شما آن من اید و من آن شما.


ابراهیم خواص گفت: در بادیه وقتى بتجرید میرفتم، پیرى را دیدم بر آن گوشه نشسته و کلاهى بر سرنهاده و بزارى و خوارى میگریست. گفتم: یا هذا؟ تو کیستى؟ گفت: من ابو مرة ام گفتم: چرا مى‏گریى؟ گفت: کیست بگریستن سزاوارتر از من؟! چهل هزار سال بر آن درگاه خدمت کرده‏ام و در افق اعلى از من مقدم تر کس نبود، اکنون تقدیر الهى و حکم غیبى بنگر که مرا بچه روز آورده؟!


یا سائلى کیف کنت بعدى


لقیت ما ساءنی و سره‏

ما زلت اختال فی وصال


حتى امنت الزمان مکره‏

صال على الصدور حتى


لم یبق مما شهدت ذره

آن گه گفت: اى خواص نگر تا بدین جهد و طاعت خویش غره نباشى که کار بغایت و اختیار اوست نه بجهد و طاعت بنده. بمن یک فرمان آمد که آدم را سجده کن، نکردم و آدم را فرمان آمد که از آن درخت مخور، بخورد در کار آدم عنایت بود عذرش بنهاد که: «فنسی و لمْ نجدْ له عزْما»، و در کار من عنایت نبود گفت: «أبى‏ و اسْتکْبر» زلت او در حساب نیاوردند و طاعت دیرینه ما زلت شمردند:


من لم یکن للوصال اهلا


فکل احسانه ذنوب‏

قوله تعالى: فاتقوا الله ما اسْتطعْتمْ جاى دیگر گفت: اتقوا الله حق تقاته این دو آیت یکى ناسخ است، یکى منسوخ. یکى اشارتست بواجب امر، یکى اشارت است بواجب حق. واجب امر بیامد و واجب حق را منسوخ کرد، زیرا که حق جل جلاله بنده را که مطالبت کند، بواجب امر کند، تا فعل او در عفو آید که اگر او را بواجب حق بگیرد طاعت هزار ساله با معصیت هزار ساله یک رنگ آید. اگر همه انبیاء و اولیاء و اصفیاء و همه عارفان و محبان بهم آیند، آن کیست که طاقت آن دارد که بحق او جل جلاله قیام کند یا جواب حق او باز دهد؟! امر او متناهى است، اما حق او متناهى نیست زیرا که بقاء امر ببقاء تکلیف است و تکلیف در دنیاست که دنیا سراى تکلیف است، اما بقاء حق ببقاء ذات است و ذات متناهى نیست، پس بقاء حق متناهى نیست واجب امر برخیزد، اما واجب حق برنخیزد دنیا درگذرد، نوبت امر با وى درگذرد اما نوبت حق هرگز درنگذرد. امروز هر کسى را سودایى در سر است که در امر مى‏نگرند. انبیاء و رسل بنبوت و رسالت خویش مى‏نگرند، فریشتگان بطاعت و عبادت خویش مى‏نگرند، موحدان و مجتهدان و مومنان و مخلصان بتوحید و ایمان و اخلاص حال خویش مى‏نگرند. فردا چون سرادقات حق ربوبیت باز کشند، انبیاء با کمال حال خویش حدیث علم خود در باقى کنند. گویند: لا علْم لنا! ملائکه ملکوت صومعه‏هاى عبادت خود آتش در زنند، گویند: «ما عبدناک حق عبادتک»! عارفان و موحدان گویند: «ما عرفناک حق معرفتک»! و الله اعلم بالصواب.